این جمعه انگار خودم را پیدا میکنم. خودم را میبینم.
مینشینم به کوتاه کردن ناخنها. میروم به میدان تا دو نمایشنامه بگیرم به اضافه یک ماسک آبرسان صورت.
برگشتنی، پدرم ماشین را در انتهای کوچهای پارک میکند و پیاده میشوم. از تماشای آسمانی ابری و سالم، در مسیر وزش باد سردِ زمستانی لذت میبرم.
تا شب نمایشنامه اول را تمام میکنم و دومیرا به نیمه میرسانم.
پس از مدتها یکی از آرزوهای سال گذشته را از پستو درمیآورم، گرد و غبارِ نشسته روی آن را پاک میکنم و از خودم میپرسم: دلت برای این آرزو تنگ نشده؟ نمیخواهی آن را به جریان زندگی برگردانی؟ این آرزو حق تو نیست؟
هنوز پاسخ مشخصی برایش ندارم.
اما به این سوالها فکر خواهم کرد.
فکر خواهم کرد.