نمیدانم دقیقا پیش از خواب بود که به این موضوع فکر میکردم یا صبح شده بود و پس از بیدار شدن از خواب بود!
آلبوم میخواستمش احسان رزگاهی دلت میخواهد چیزی را نزد خودت نگه داری؛ چیزی که از نگاه سایر آدمها نهتنها ارزش نگهداری ندارد، بلکه دردسر هم دارد. اما تو پیش خودت فکر میکنی ارزش بعضی چیزها، لزوماً نه در همان زمان که بعدها آشکار میشود.
احتمالاً «فِرن» هم آنروز همین فکر را میکرد. روزی که پدرش بهقصد کشتن خوک ضعیفِ مزرعه از خانه خارج شد و فرن بهدنبال پدرش دوید تا او را از این کار منصرف کند. پدر او ابداً مرد بدی نبود، فقط اعتقاد داشت آن بچهخوک از سایر بچهخوکهای تازه متولدشده کمبُنیهتر است و مُردنش، هم برای خودش و هم برای آنها، بهتر از زندهبودنش است.
اما فرنِ هشتساله، سرپرستی «ویلبور»، بچهخوک داستان را بهعهده گرفت و با رسیدگیهای پیوسته و بیوقفهی خود ثابت کرد که حتی یک بچهخوک ضعیف هم میتواند پس از پنجماه مراقبت در وضعیتی مطلوب و طبیعی قرار بگیرد.
زمان فروختن ویلبور که از راه رسید، فرن او را به «عموهومر» فروخت و همچنان با سرزدن به مزرعهی آنها میتوانست به تماشای ویلبور بنشیند.
زندگی تازهی ویلبور نیز از همین زمان آغاز میشود؛ یک زندگی تکرارنشدنی برای یک خوک که به لطف دوستی با عنکبوت طویله حاصل میشود. عنکبوتی که عنوان کتاب نیز به نام اوست و نشان از اهمیت نقش او در داستان دارد.
کتاب «شارلوتعنکبوته» (با عنوان اصلی Charlotte’s Web) به نویسندگی «ای. بی. وایت» در سال 1952 میلادی منتشر شد و تحسین منتقدان و خوانندگان را برانگیخت. سپس از روی این داستان، کارتون و بازی رایانهای هم ساخته شد. در آغاز سال 2020 میلادی نیز نام این کتاب در فهرست 10کتاب پرمخاطب کتابخانهی عمومینیویورک قرار گرفت.
شارلوتعنکبوته از نثر و ترجمهای ساده و روان برخوردار است و بیش از هرچیز به مفهوم دوستی و تأثیر حضور یک دوست خوب در زندگی میپردازد.
خواندن این کتاب در هرسنی پیشنهاد میشود چون انسانها نه فقط در کودکی بلکه همواره و در سراسر زندگی خود به چنین دوستیهای عمیق و تأثیرگذاری نیازمندند.
به آنها که هر روز،
مرزهای جدید و قراردادی خود را برایمان تعریف،
و به ما تحمیل کرده اند بگو:
که پرچم سپید و پرندهی صلح،
فقط نماد و نشانه ای،برای تزئین پس زمینهی تریبونهای سخنرانی شان نیست.
و ما به امید دیدن روزی،
که با شاخهای از برگهای درخت زیتون،
بالهای دوستیِ خود را بر فراز جهان گسترده ای،
چشم به راه آسمانِ منتهی به تماشای تو خواهیم نشست،
هر چند که در مسیر استقامتمان هرگز،از پای نخواهیم نشست...
گاه آدمیدلش میگیرد از حرفنزدن. از اینکه در جهانِ به این بزرگی، از شرق تا غرب و شمال تا جنوب آن، یک نفر نیست. یک نفر پیدا نمیشود که به صرف یک فنجان درددل کنارش بنشیند و بعد از گفتوگو با او حس کند واقعاً سبکتر از چند دقیقهی پیش شده است.
این فقط یک سوی ماجراست. سوی دیگر ماجرا آن است که کسی باشد؛ اما این حرفهای خود آدمیباشند که بر زبانآمدن ندانند و صدا در گلو حبس شود و حرفها در دهان قفل.
من با تو حرف میزنم، هر روز. نه فقط یک مشت حرف معمولی. من با تو در قالب «دعا» گفتوگو میکنم و وقتی دعا میکنم یعنی به شنیدنت محتاجترم.
دیروز داشتم با تو حرف میزدم که اتفاق عجیبی برایم افتاد. واژهها هنوز از دهان خارجنشده، در همان ابتدای عزیمتشان به سمت تو، سنگینی کردند و سقوط کردند و پاهایشان به زمین قفل شد. زنجیرهای بسته به پایشان را که دنبال کردم دیدم آن سر دیگر زنجیرها میرسد به خودم. یادم آمد هفتهی پیش با دست خودم آنها را بافته بودم، قلاب به قلاب.
زنجیرها را که دیدم گریستم. واژه پشت واژه، حرفها از دهان من بیرون میآمد و سرنوشت همهی آنها در یک چیز مشترک بود و آن افتادنشان بر زمین بود.
من پریشان از این اتفاق بودم که بالأخره یک واژه را از میان باقی کلمات پیدا کردم و بیرون کشیدم و با تمام وجود گفتم: توبه!
زنجیرها گسستند.
واژهها دوباره به سمتت راهی شدند...
اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تَحْبِسُ الدُّعَاءَ
خدایا ببخش آن دسته از گناهانم را که دعا را محبوس میکنند. (فرازی از دعای کمیل)
یک مسکن دیگر خورده بودم و خوابیده بودم.خوابِ خواب نبودم اما بیدار هم نبودم که حس کردم تکان میخورم.چشمهایم را باز کردم.از همان دو سه سال پیش؛بعد از زلزله ملارد،گاهی پیش آمده بود که حس کنم زلزله آمده و بیدار شوم و یا در خواب،کابوس زلزلههای بعدی را ببینم.برای همین گمان کردم فقط مثل بارهای قبل خیالاتی شدهام.اما به خودم آمدم و دیدم خواب نیستم.دیشب روی زمین خوابیده بودم.حرکت کردم و نشستم.دیدم خواهرم هم روی تخت نشسته.به سقف نگاه کردم تا حرکت لوستر را بررسی کنم اما اتاق تاریک بود و خوب نمیدیدم.مادر هنوز خواب بود.صدای بلند شدن پدر از رخت خواب را شنیدم و یقین کردم چیزی شده.و بعد صدای همسایهها در راه پله آمد.یعنی این بار دیگر خواب نبودم و جدی جدی زلزله آمده بود؟
معروفی بالاتر از ایجاد نظام اسلامی و حفظ نظام اسلامی نداریم ...خواستم در چالش بیست سال دیگر شرکت کنم. خواستم بیایم و برایتان بنویسم :
معروفی بالاتر از ایجاد نظام اسلامی و حفظ نظام اسلامی نداریم ...من در به جای آوردن مناسک تجسم خلاق استادم،یک حرفهای به تمام معنام.من در عالم رویا به بسیاری از آرزوهایم رسیده ام.
نمونه سوالات استخدامی عمران شرکت آب و فاضلاب وزارت نیرو با پاسخدلم میخواست میتوانستم عکسهای دانشگاه موردعلاقه ام را چاپ کنم و روی کتابخانه بچسبانم.اما فعلا نمیتوانم.
ولی این کفاف نیستبعضی وقتها واقعا نمیدانم باید با چه کسی صحبت کنم.آدمهای خوب و صبور زیادی را میشناسم که میتوانم تمام اشتیاقم را نزد آنها ببرم و خودم را به شکلی خالی کنم.اما گاهی شدت اشتیاق به قدری زیاد است که هیچ کس را برای تخلیهی هیجان بسیار زیادم نمیتوانم پیدا کنم.
کتابخانه ی دلپذیر آن دانشگاههمین روز اولی به نظرم میآید که 99 برایم پیامهایی دارد.روزی که برای خرید تقویم بوک مارکی به شهرکتاب رفته بودم،در ابتدا قصد داشتم مانند پارسال،طرح شخصیتهای فانتزی را انتخاب کنم.اما با دیدن طرح نقاشیهای ونگوگ نظرم عوض شد.
مجموعه بازی های ورزشی کودکانتعداد صفحات : 1