حالا بهار اینجاست.
آن بهارِ همیشه سبز،شاد،سرخوش،
که شبی از شبهای سرد و تیره ی اسفندماه،کدخدا نوید آمدنش را به اهالی دِه داده بود.
نوید صبح روشنی که پس از آن،جهان مُشت مُشت شکوفه و گل بر زمین میریخت و آبادی،عطر نوروزی به خود زده و لباس نو به تن کرده،به درختها صبح بخیر میگفت.
درختها دیگر،از خواب بلند خود برخاسته اند و خمیازهی اول صبحی شان را هم کشیده اند.
و بهار،بر فراز زمین،چایش را روی اجاق خورشیدِ اول فروردین ماه دم کرده است و حالا،دارد به جهان شاد باش میگوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
ونگوگ وارد می شودباید در مورد برخی چیزها حرف بزنم.حرف زدن و نوشتن دربارهی چیزی،گاهی مرا ملزم به اجرای آن هم میکند.
جاروبرقی آب و خاک(سطلی) – تک موتورهاینکه تو در روشنایی روز،دلت روشن باشد به نور،به طرههای پریشان آفتاب،چندان شگفت نیست!
متن بودجه سال ۱۳۹۹ کل کشور منتشر شدوقتی دچار تشویش میشوم،به حرف زدنِ با تو نیازمندم.
متن بودجه سال ۱۳۹۹ کل کشور منتشر شدبذری از دستهایت میروید،رشد میکند،بزرگ میشود.
متن بودجه سال ۱۳۹۹ کل کشور منتشر شددنیای بزرگِ تصورهای دیروزم،حالا پیش چشمهایم هی کوچک و کوچک تر میشود وقتی که میبینم یک ویروس تاجدار میتواند از یک سوی دنیا به راحتی به سوی دیگر آن منتقل شود.
وقتی در برابر این انتقال،دیگر فلاتها،قارهها، اقیانوسها و جنگلها به عظمت دیروزشان نیستند.
وقتی که دیگر،دورها،چندان هم دور نیستند.
روی زمینی به این کوچکی،جزئی ترین اتفاقات و رفتارهای زندگی یک نفر میتواند روی اتفاقات و رفتارهای زندگی انسانهایی دیگر در فاصلههای دور از او تاثیر بگذارد.
زندگی آدمها به راستی همواره به هم متصل و برخوردارِ از نوعی اشتراک است.
گویی که زندگی هیچکس تنها در انحصار خودش نیست...
مادرم هرشب برایم قصهای میخواند،که میگفت:
با به دنیا آمدن کودکی جدید،زن نیز،برای دیگربار،در جهانی دیگر،متولد میشود.موطن جدیدش میشود بهشت...
من شناسنامهی مادرم را دیده بودم.
مادرم اهل هیچ کجا نبود!
جای محل تولد در شناسنامه اش خالی بود.
بهشت را که دیگر در شناسنامه نمینویسند...
نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجادههای تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واینها ورق پارههای همان زندان است
بهشت را که دیگر توی شناسنامه نمی نویسند
تعداد صفحات : 1