اینکه تو در روشنایی روز،دلت روشن باشد به نور،به طرههای پریشان آفتاب،چندان شگفت نیست!
تو در برابر خورشید به تماشای جهان ایستادهای و زنده از آنی به زندگی.
اما اگر هر بار با رسیدنِ به شب،دچار تاریکی آن شوی و در برابر خود،جز نمایش ممتد سیاهی شب،هیچ نبینی،اگر هر بار با رسیدنِ سیاههی لشکر شام از راه،طلوع دوبارهی خورشید را از خاطر ببری و ناامید از تابش دیگربار آن شوی،معنایش این است که تو حقیقت نامیرای روشنایی را باور نکرده ای!
تو به خورشید ایمان نیاوردهای و به این آگاهی نرسیدهای که ندیدن خورشید برابر با نبودن آن نیست.
فراموش نکن که چه شب باشد،چه روز،نه فقط زمین،که یک منظومه به نور و حرارتِ آن زنده است.همیشه و در همه حال...