یادم هست پیش از رفتن گل مینا، جایی خطاب به او نوشته بودم اگر رفتی قول بده در خوابم زیاد به من سر بزنی. گل مینا دیشب به خوابم آمده بود: از بیمارستان ترخیص شده بود و روی پای خودش راه میرفت، اما میدانستم چند لحظۀ دیگر قلبش از تپیدن خواهد ایستاد. پس در آغوشش گرفتم و او از دنیا رفت.
بله. ذهنم در خوابها تصویر او را بازسازی میکند. من از این ذهن پویا و دلسوز متشکرم که میداند کی و چه وقت، در کدام رویا، مرا به آنچه در دنیای واقعی از دست رفته است یا به آنچه و آنکس که رسیدن به آن ممکن نیست، برساند.
امروز تصمیم گرفتم کمیمطالعه کنم. به مقاله جدیدم فکر کنم و چیزهایی بیاموزم تا دوباره آماده نوشتن شوم.
هر روز که میگذرد تلاش میکنم تصمیم منطقیتری بگیرم. تلاش میکنم یک حلقه دیگر از این زنجیر باز کنم و بر فاصلههای درونیام تا او بیفزایم.