loading...

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

بازدید : 4
يکشنبه 20 بهمن 1403 زمان : 19:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مسافر پیاده

پرده را کنار می‌زنم و به ابرهای تکه‌تکه‌ی توی آسمان نگاه می‌کنم. غروب است و نور کم‌رمق خورشید به آنان تابیده و منظره‌ای شکوهمند را در برابر چشمانم ترسیم کرده است. حسی در دلم جوانه می‌زند و می‌گویم: چیزی نمانده تا بهار!

مهم نیست که امروز را به خاطر برودت هوا تعطیل کرده‌اند. مهم نیست شب‌ها چند درجه زیر صفر است. مهم نیست که در شهرهای شمالی و غربی برف سنگینی باریده یا چند قدم آن‌طرف‌ترم هنوز بخاری روشن است. حتی مهم نیست که این خط خنده‌ی روی صورتم یا آن چینِ نشسته بین دو ابرو دیگر محو نخواهد شد و من از سی سالگی‌ام به بعد جوان‌تر نخواهم شد. مهم این است که: چیزی نمانده تا بهار!

تا امروز، مادربزرگ را دو مرتبه خواب دیده‌ام. کمتر گریه می‌کنم و فقط گاهی بغضم می‌گیرد و غمگین می‌شوم. تلاش می‌کنم درس‌های جدیدی از زندگی بیاموزم. به آینده امیدوارتر شوم و رها کنم این آرزوی بیهوده‌ی دوست‌داشته‌شدن را از جانب آن کس که حس بخصوصی به من نداشته و نخواهد داشت.

حالم بهتر است و فقط این صدای خیشومی‌و تودماغی با من مانده که آن هم یک هفته‌ای زمان می‌برد تا خوب شود. باید داروهایم را همچنان مصرف کنم. کتاب‌هایم را به کتابخانه برگردانم و جریمه‌ی دیرکردش را پرداخت کنم. باید یک روز بروم انقلاب تا کتاب‌هایی که می‌خواستم بگیرم. با ایده‌های جدید در کلاس درس حاضر شوم و بگذرم از شیطنت‌های ناتمام هفتمی‌ها.

باید مهربان‌تر شوم.

صبورتر

و

بزرگتر.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 17
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 3
  • بازدید کننده امروز : 4
  • باردید دیروز : 241
  • بازدید کننده دیروز : 242
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 368
  • بازدید ماه : 677
  • بازدید سال : 1058
  • بازدید کلی : 55211
  • کدهای اختصاصی