دارم میروم درمانگاه که مادرم زنگ میزند. میگوید: حالت چطور است؟ داری میروی سرمت را بزنی؟ میگویم: بله. میگوید: مراقبت کن دخترم.
نه فقط رفتار خواهر و پدرم، که لحن مادرم هم عجیب است.
سرمم را میزنم و برمیگردم. ناگهان میبینم یکی از اقوام یک استوری گذاشته و آن را برایم فرستاده. این عکس مادربزرگمن است. آن هم یک پیام تسلیت است. این عکس مادربزرگمن است. آن هم یک پیام تسلیت است. این عکس مادربزرگ من...
میزنم زیر گریه. پدر میگوید: به خداوندی خدا که از درد و رنج راحت شد...