خواب میبینم که شب است. شب است و ما در ساختمانی بزرگ اقامت کردهایم. شبیه دانشآموزانی که به مدرسه شبانهروزی رفتهاند یا دانشجویانی که ساکن خوابگاهند. وَ من عضو یک حلقهام. حلقهای که نمیتوانم به درستی تشخیص دهم حلقهای است مذهبی، جادویی یا تلفیقی از این دو.
ما اعضای حلقه میدانیم شبها در معرض خطریم. هر شب یک نفر از سوی نیرویی اهریمنی و نادیدنی انتخاب میشود و به خاک و خون کشیده میشود. اصلا به عمد تن به این خطر دادهایم تا بلکه یک نفر از میان ما جان سالم به در ببرد و تشخیص دهد این نیروی اهریمنی کیست، کجاست و چگونه میتوان نابودش کرد. شبهایمان چه ترسناک است...
با صدای عبور یک هواپیما از فراز آسمان، از خواب بیدار میشوم.