دانا!
تالار آینه_ آنگونه که از نامش برمیآید_ پر از آینه بود. اما نه آینههایی صادق و راستگو. آینههای فریبکار، دروغگو!
در برابر هر کدامشان که میایستادم چشم و ابروی دیگری میدیدم، لب و دهانی دیگر، قد و قامتی بلندتر.
دخترانِ توی آینه شبیهِ من نبودند. من توی آینهها نبودم. پس من کجا بودم؟ پشت کدام دیوار؟
حس کردم دیگر نام خودم را هم به خاطر نمیآرم. به آینهها گفتم: نامم را گم کردهام.
هر یک پاسخی غریب تحویل من دادند. مرا به نامهایی خواندند که برایم آشنا نبود.
یکی از آینهها دهان باز کرد و گفت: اینجا کسی چهرهی تو را نشان نخواهد داد. تالار آینهی ذهن او از تصویر تو خالیست.
از تالار بیرون آمدم.
به جستجوی خودم راه افتادم.
آخرین بار کی، کجا خودم را دیدم؟
راستی تو مرا جایی اینطرفها ندیدهای دانا؟