گلویم درد میکند و خواب میبینم. خواب میبینم ساعت ۱۱ شب است و هنوز در مدرسهایم. نرگس با من است. تو پیام دادهای و حلالیت طلبیدهای. پیام دادهای و حرفهای جدی زدهای.
بیدار میشوم و گلویم درد میکند. تب دارم. خوشحال بودم از اینکه مدارس غیرحضوری نیست. اما حالا رمق ندارم که این همه راه را تا مدرسه بروم و برگردم.
پدر زنگ میزند برایم از دکتر وقت میگیرد. دکتر سرم و تقویتی و آنتیبیوتیک مینویسد. باید اول بروم مدرسه و برگردم، بعد سرمم را بزنم.
موقع برگشت میگرنم هم به باقی دردهایم اضافه میشود. حالم خوش نیست. وقتی میرسم خانه میبینم خواهرم لباسهای سیاه را یک گوشه چیده است. دارد با مادرم تلفنی حرف میزند. یک جوری حرف میزنند که انگار خبری شده اما نباید بفهمم. پدرم به خواهرم میگوید: یعنی یاسمن نمیداند؟ میگویم: چه چیزی را؟ یک اتفاقی افتاده و دارند پنهانش میکنند. خواهرم میرود توی اتاق و گریه میکند. سرم دارد از درد میترکد. میگویم: چیزی شده؟ پدرم میگوید: نه فقط دوباره احیایش کردهاند. به هر حال دیگر باید آماده باشیم. خواهرم میگوید: شما فعلا استراحت کن و بعد هم سرمت را بزن. ما باید جایی برویم. برمیگردیم.
نمیدانم چرا حس میکنم چیزی شده و دارند آرام آرام به من میگویند. شاید هم اشتباه میکنم. نمیدانم. حالم خوش نیست.