loading...

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

بازدید : 3
سه شنبه 29 بهمن 1403 زمان : 1:31
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مسافر پیاده

من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب

دلم به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت

برف می‌بارد و خیابان‌ها شلوغ است.

سوار بی‌آرتی می‌شوم. از کنار ایستگاهی می‌گذرم که هر بار با دیدن آن به تو فکر کرده‌ام و یاد روزی افتاده‌ام که خودت به آنجا، به آن ساختمان دعوتم کرده بودی. اما آمده بودم و نبودی. یک ساعت و نیم چشم چرخانده بودم میانِ آدم‌ها و کسی را حتی ذره‌ای شبیهِ تو ندیده بودم.

از یک جایی به بعد آدم دیگر کاری به کار محبوبش ندارد. خیالش را به امانت می‌گیرد و خودش را رها می‌کند.

- کیفتان باز است.

این را مامور مترو می‌گوید. زیپ کیفم را می‌بندم و با صدایی که به گوش خودم هم نمی‌رسد می‌گویم: ممنون.

به خانه که برمی‌گردم، می‌بینم کتاب‌ها رسیده. تقریبا دیگر همه چیز آماده است.

چراغ مطالعه را روشن می‌کنم و زیر نور آن مشغول بسته‌بندی می‌شوم. با دقتِ تمام و با توجه به جزئیات.

خودت نمی‌بینی و نخواهی دید. اما خدا اینجاست.

+ لحظه _ احسان خواجه امیری

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 17
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 32
  • بازدید کننده امروز : 31
  • باردید دیروز : 42
  • بازدید کننده دیروز : 42
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 440
  • بازدید ماه : 749
  • بازدید سال : 1130
  • بازدید کلی : 55283
  • کدهای اختصاصی