من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب
دلم به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
برف میبارد و خیابانها شلوغ است.
سوار بیآرتی میشوم. از کنار ایستگاهی میگذرم که هر بار با دیدن آن به تو فکر کردهام و یاد روزی افتادهام که خودت به آنجا، به آن ساختمان دعوتم کرده بودی. اما آمده بودم و نبودی. یک ساعت و نیم چشم چرخانده بودم میانِ آدمها و کسی را حتی ذرهای شبیهِ تو ندیده بودم.
از یک جایی به بعد آدم دیگر کاری به کار محبوبش ندارد. خیالش را به امانت میگیرد و خودش را رها میکند.
- کیفتان باز است.
این را مامور مترو میگوید. زیپ کیفم را میبندم و با صدایی که به گوش خودم هم نمیرسد میگویم: ممنون.
به خانه که برمیگردم، میبینم کتابها رسیده. تقریبا دیگر همه چیز آماده است.
چراغ مطالعه را روشن میکنم و زیر نور آن مشغول بستهبندی میشوم. با دقتِ تمام و با توجه به جزئیات.
خودت نمیبینی و نخواهی دید. اما خدا اینجاست.