مشورت به عمارت برگشت. همانطور که داشت دواندوان از پلهها بالا میرفت و کتش را درمیآورد، مستر جونز با شنیدن قدمهای تند او کنار نردهها آمد تا جویای اوضاع شود.
مشورت گفت: جونز! میدانی؟ همیشه قرار نیست ما با آن کس که دوستش داریم و به او مهر میورزیم وارد رابطه عاطفی شویم. گاهی از میان رفتن فاصلهها و نزدیکتر شدنِ دو آدم به یکدیگر میتواند همان ارتباط ساده و دوستانه و محترمانه را هم خراب کند. من معتقدم در مورد او هم همینطور است. حفظ فاصله با دانا خیلی خیلی برایش بهتر است.
جونز دستی به سر طاس خود کشید و گفت: و خودش هم این موضوع را پذیرفته؟ یا این فقط توصیه توست به او؟
مشورت که با دو انگشت، کتش را روی شانه راستش گرفته بود به منظره پشت پنجره واقع در انتهای راهرو طبقه اول نگاه کرد و گفت: خب فکر میکنم تا حد زیادی پذیرفته.
و بعد سرش را به طرف جونز برگرداند و با خنده گفت: البته امیدوارم.
داشت به طرف اتاق استراحتش میرفت که جونز پرسید: راستی! قصد ندارد سری هم به این عمارت بزند؟ خیلی وقت است این طرفها نیامده. احساس میکنم مدت زیادی است در ذهن او به فراموشی سپرده شدهایم.
مشورت درِ اتاقش را باز کرد و گفت: بعید نیست همینروزها چمدانش را ببندد و راننده شخصیاش را صدا کند تا برای مدتی در عمارت اقامت کند. همینجا کنار ما.
سپس در را پشت سرش بست و دو ثانیه بعد دوباره آن را باز کرد، کلهاش را بیرون آورد و گفت: پیشنهاد میکنم تا آمدنش یک قطعه جدید را تمرین کنی تا در اولین شبِ اقامت غافلگیرش کنیم.
جونز در فکر فرو رفت که اینبار باید پس از نشستن پشت پیانو کدام قطعه را بنوازد و با کدام قطعه به التیامش برخیزد...
آن دورها، جایی در واقعیتِ زندگی، یاسمن دوباره به عمارتش میاندیشید و فکر میکرد شاید وقتش رسیده چمدانش را ببندد، راننده شخصیاش را صدا کند، از مرزهای خیال بگذرد و به دیدار با مشورت و مستر جونز برود. به دیدار کسانی که هرگز تنهایش نگذاشتهاند.
+ قطعه You Are Not Alone