دیروز همسایهمان درِ خانهمان را زد. جز من کسی خانه نبود. من هم داروهایم را خورده بودم و داشتم استراحت میکردم. با خستگی و خوابآلودگی در را باز کردم. همسایهمان وقتی متوجه درگذشت مادربزرگ شد یاد مادر خدابیامرزش افتاد و گریهاش گرفت. آمدم دو کلمه درباره مادربزرگم بگویم که دیدم بغض خودم هم شکست. بله با یادآوری برخی خاطرات دست خودم نیست که گریه نکنم. از او که حرف میزنم غمش دوباره تازه میشود و بیاختیار چشمانم تر میشود. اما این باعث نمیشود که فراموش کنم او اکنون به آسایش و راحتی رسیده است.
مادر ، ماجرای آن روز را برایم تعریف کرد.
ماجرا از این قرار بوده که آنها دوشنبه حوالی ساعت ۲:۳۰ به بیمارستان میرسند و منتظر میشوند تا مثل همیشه راس ساعت ۳ اجازه ملاقات داده شود. وقتی میآیند بالا میبینند اجازه ورود به آیسییو را ندارند. از لای در نگاه میکنند و میبینند مادربزرگ را دارند احیا میکنند. ظاهرا از ساعت دو و نیم هوشیاریاش را از دست میدهد و بعد از آن هم هرچه تلاش میکنند احیای قلبیاش کنند دیگر جواب نمیدهد. انگار دیگر قلبش میلی برای تپیدن نداشته. پرستارش میگفت کمال کیست؟ قبل از آنکه چشمهایش را روی هم بگذارد و آرام بخوابد نام او را بر زبان آورد. کمال برادر جوانمرگش بود. من که او را ندیده بودم. سالها پیش از دنیا رفته بود و مرگ بسیار دلخراشی هم داشت. ظاهرا حین ماموریت حادثهای تلخ برایش اتفاق میافتد و برای همین هم روی سنگ قبرش مینویسند: شهید راه وطن.
امید دارم که آنجا جای مادربزرگ بسیار بهتر از این دنیا باشد و راستش فکر میکنم مرگ به راستی نعمت است.
این دوری زیاد طول نخواهد کشید.
روزی دوبارهکنار یکدیگر خواهیم بود.
+ در این مدت، پیامهای شما و دعاهایتان تسکینبخش دل غمگین و سوگوار من بود. از شما بسیار سپاسگزارم. این خانه را دوست میدارم که به من دوستان مهربان و همدلی چون شما هدیه کرد.