با مادر سوار مترو میشویم و از خانه مادربزرگ برمیگردیم.
به سرم زده در ایستگاهِ خودمان پیاده نشوم. بلکه از مادر خداحافظی کنم، بلند شوم بروم انقلاب. تنها تنها. آن هم منی که شاید هر چند سال یکبار با دوستی، کسی گذرم به اجبار آن طرف بیفتد. اما امروز تعطیل است و مترو هم به نسبت خلوت است. تصور میکنم شاید با رفتنم کمی آرام بگیرم.
به انقلاب که میرسم کمیبه این سو و آن سو نگاه میکنم تا یادم بیاید فروشگاهی که دنبالش هستم قبلا کدام طرف بوده است. وارد فروشگاه میشوم و میبینم آنجا هم خلوت است. دو کتاب و دو نشانک برمیدارم. راه میافتم به سوی فروشگاههای دیگر. کتابی دیگر. ساک دستی، کاغذکادو، کارت تبریک. نمیفهمم چه مرگم شده که انقدر خرید میکنم. به دختر فروشنده میگویم دارم از حالا عیدی میخرم. میگوید: خوش به حال آنها که قرار است کتاب هدیه بگیرند.
یکی از کتابها را پیدا نمیکنم. هیچکدامشان ندارند. از خانه زنگ میزنند و میگویند: پس کجایی؟ میگویم: میآیم.
دوباره سوار مترو میشوم و میروم آزادی. سوار بیآرتی میشوم. فقط من روی صندلی نشستهام و دختری دیگر. این خلوتی چقدر برایم مطلوب است.
شب است و باز هم قرار ندارم. دو کتاب دیگر هم اینترنتی سفارش دادهام. به علاوه یک روسری. حالا موجودی کارتم به رقم خندهداری رسیده است.
مینشینم پشت میز تحریر. یک کاغذ برمیدارم و شروع به نوشتن میکنم.
با من مشورت کن پس از مدتها اینجاست. بالای سرم ایستاده و نگاهم میکند. وقتی کاغذ پر میشود، قیچی را برمیدارم و هر چه نوشتهام تکهتکه میکنم، ریزریز. مشورت میگوید: من فکر میکنم تو هر کاری که از دستت برمیآمده تا اینجا انجام دادهای. اگر دقت کنی جوابت را هم گرفتهای.
میگویم: جواب؟
سرش را به تایید تکان میدهد و میگوید: بله. واکنشهایی که تا اینجا دریافت کردهای خودش نوعی جواب بوده است. جوابی واضح و گویا. دیگر باید چه میکردی؟
حرفهایش منطقی است. خوب که فکر میکنم من جوابم را گرفتهام.
از روی صندلی بلند میشوم. مشورت هم کلاهش را روی سرش میگذارد و میگوید: هیچ چیز بهتر از این نیست که آدم تکلیفش با خودش معلوم شود. قدر این لحظه را بدان. کمش این است که تو دیگر بلاتکلیف نیستی.
و همان لبخند گرم همیشگیاش را به من تحویل میدهد و از برابرم ناپدید میشود. یادم میرود که بگویم به مستر جونز هم سلام برساند.