لپتاپم را باز کردم تا پای مقالهام بنشینم. پس از مدتها توجهم به عکسی که برای پسزمینه لپتاپ انتخاب کرده بودم جلب شد.
دیماهِ سال گذشته این تصویر را روی آن گذاشته بودم، چند روز قبلِ دفاع؛ تصویر قطاری که در یک طلوع دلانگیز از فضایی سرسبز میگذشت، از کنار درختان شکوفهدار.
به خودم گفتم: میبینی؟ این ریل، مسیرِ زندگی توست. زندگی تو ادامه دارد. این مسیر ادامه دارد. تو باید حرکت کنی. پرامید و باانگیزه. متوقف نشو دختر. ادامه بده.
و کارم را روی مقاله آغاز کردم.
بالاخره تمرکزم را بازیافته بودم. چون پس از گفتگویی شبانه با خودم به این نتیجه رسیده بودم که میتوانم از پسِ موقعیتی که در آن قرار گرفتهام، بربیایم. من اراده داشتم، قوی بودم، میتوانستم عاقلانه تصمیم بگیرم. آنچه در آرزویش بودم، حاصل نشد اما تجربهای به دست آوردم. شاید بزرگتر شدم.
اصلاحاتی روی مقاله انجام دادم و برای استادم فرستادم تا نظر ایشان را دریافت کنم. خواندن کتاب نوای اسرارآمیز را آغاز کردم و احتمالا کمیبیشتر زندگی کردم.
دلم میخواهد پای تصمیم تازهام بمانم. دلم میخواهد دیگر این مسیرِ رفته را برنگردم. میخواهم بپذیرم اگر قرار بود اتفاقی بیفتد تا کنون افتاده بود.
میخواهم روی ریل زندگی حرکت کنم؛ رو به جلو، امیدوار.