سجاد سامانی دو بیت از اشعارش را استوری گذاشته بود:
سلام کردم و گفتم مرا که یادت هست؟
جواب دادی و گفتی به جا نیاوردم
دلیل اشک مرا دوستان که پرسیدند
صبور بودم و نام تو را نیاوردم
برای بار نمیدانم چندم بود که به یاد آوردم خاطرۀ آن روزی را که پس از گذشت چند ماه میدیدمت و تو مرا به یاد نمیآوردی. سخنت برایم مثل یک شوخیِ کشنده بود اما تو مزاح نمیکردی. برایت آشنا میآمدم و یادت نمیآمد که هستم و نامم چیست.
آن روز گرم تابستانی وقتی به خانه برگشتم هم غمگین بودم هم عصبانی و نمیدانم چطور توانستم با اندوه خودم کنار بیایم. گفته بودی خیلی تغییر کردهای. و من درباره ظاهرم به هزار و یکجور حدس و گمان رسیده بودم که یعنی دقیقا چه تغییری؟ خوب یا بد؟
بالاخره این فکر ناخوشایند را رها کردم و از آن گذشتم تا همین یک ماه پیش که نمیدانم چه شد دوباره به ذهنم هجوم آورد و بارها و بارها مرور شد. به این فکر کردم که چقدر عمرِ یادِ من در حافظه تو کوتاه است. شاید شبیه عمر خودم.