امروز به کتابخانه مرجع کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رفتم و با ارائه یک معرفینامه از طرف مجله و نشاندادن نمونه کارهای چاپشده در نشریات کودک و نوجوان، به عضویت دائمیکتابخانه درآمدم.
کتابخانه بزرگی بود. حیف که این روزها زمان زیادی در اختیار ندارم و نمیشد با خیال راحت بنشینم و کتاب بخوانم. اصلاح مقاله یکگوشه ذهنم است و فکر میکنم چرا باید درست در چنین موقعیتی درخواست بازنگری به دستم میرسید وقتی تمرکزم را اینطور از دست دادهام. امروز فشارم هم افتاده بود و حال خوشی نداشتم. پس فقط سه کتاب از کتابخانه امانت گرفتم و برگشتم.
یادم آمد دیشب برای دیگربار در خواب من بودی و با من حرف میزدی. آیا آنگونه که من خواب تو را میبینم، تو هم هرگز خواب مرا دیدهای؟ بعید میدانم.
کاش میشد درباره این چیزها با تو صحبت کرد. اما نمیشود و همان بهتر که نخواهد شد.
کتاب دیگری از گوردر را میخوانم با عنوان: درون یک آینه، درون یک معما. در این رمان، فرشتهای به نام آریل با دختری بیمار به نام سسیلی سخن میگوید. یکبار فرشته به او گفت: اگر در خواب ببینی که در ساحل ناشناختهای به سر میبری، میشود گفت که تو یکجورهایی در آن ساحل بودهای...
پس اگر من هم در خوابها ببینم با تو بیش از بیداری در گفتگویم، یکجورهایی آنچه در بیداری به آن نرسیدهام را در خوابها یافتهام.