راه افتادم بروم کتابخانه. هیچ حواسم نبود که کتابخانهها هم بستهاند. رسیدم و با درِ بسته مواجه شدم.
پس مسیرم را عوض کردم و رفتم شهر کتاب. یک مقوای زرد و یک مقوای قرمز خریدم تا به زودی با آن صندوق پست کوچکی درست کنم و با خود سر کلاس نگارش ببرم. بعد چشمم به کاغذ کادوی شعرنویسیشدهای خورد و برداشتمش.
《 کسی را از دست دادم که اصلا نداشتمش.》
این را یکی از فروشندگان گفت. اول متوجه نشدم که دارد ترانهی در حال پخش را ترجمه میکند. فکر کردم جدیجدی دلش گرفته و بلندبلند با خودش حرف میزند. بعد فهمیدم یکی از همکارانش پرسیده معنی این قسمت از ترانه چه میشود و او هم پاسخش را داده.
کمیبعد کاغذ یادداشتهایی از جنس کاغذ کرفت با طرح نگارگری دیدم. و چسبهای کاغذی کوچکی که نقش و نگارشان مرا به دنیای قصههای پریان میبرد. همه را خریدم. مقوا گران شده بود. اما باقی اقلام نه. قیمتی نداشت.
آمدم و عکسهایش را برای نرگس فرستادم چون میدانم همسلیقهایم. نرگس هم دیروز نشسته بود پای ساختن یک ماکت چوبی و از مرحله به مرحله ساخت آن عکس میفرستاد. دیشب از من پرسیده بود: تو آلبوم مثل مجسمه را گوش کردهای؟ گفتم: نه. پیشنهادش کرد و من قطعه دوسِت نداشتِ آن را از همه بیشتر دوست داشتم. [بشنوید]
دیشب، قبل خواب، به جز ترانه این آهنگ به موضوع دیگری هم فکر میکردم. به اینکه به وضوح مشخص است تاثیر نبود برخی آدمها در زندگیات بیشتر از تاثیر حضور من و امثال من است. این را نه فقط من، بلکه دیگر دوست مشترکمان هم فهمیده بود.
بله. در دنیای بزرگ تو من کوچکم. خیلی کوچک. گاهی حتی دیده نمیشوم.
و شاید همین باعث شود یک روزکمکم از دنیای تو رخت برچینم و بروم.
دارم به رویای پیشینم دوباره فکر میکنم. به هند.
شاید جدیجدی عزمم را جزم کردم و این مسیر طولانی رسیدن به آن رویا را _که برای آدمیبا شرایط من بسیار زمانبر است_ از یکجایی آغاز کردم. شاید از همین بهار. شاید .